مادر که باشی صبوری می شود یار لحظات خستگیت...
دیروز صبح که بیدارشدم,پرده رو کنار زدم ,آفتاب بیرون انگار خبر می داد که هوا از جنس بهار. این دوسه ماه زمستونی بازور وضرب درزگیر و چفت کردن پنجره ها که مبادا انرژی گران وپربهای گرما هدر بره,نمیشد که گوشه پنجره رو واکنی وهوای تازه بدی توی ریه هات. صبحانه رو که خوردیم ,پسر کوچولو رو آماده کردم که بریم پارک به هوای هوای تازه تر. کلاه وشال و پالتوی سنگین و کوله از همه سنگین ترش که پرشده بود از هرچی دلت بخواد اسباب بازی وسی دی و یه عروسکی که باباییش بهش می گفت امیر علی کوچولو وهمه وهمه راه افتادیم. توی راه پله ها گفتم عروسکتو بذار خونه. گفت : نه گناه داره. پارک رفتن مادر بینوا همانا و ساعت 3بعد ازظهر همانا. التماسهام شروع شد : ت...
نویسنده :
مامان نسترن
15:10